حافظ
دوش میآمد و رخساره برافروخته بود
تا كجا باز دل غمزدهاي سوخته بود
رسم عاشقكشی و شيوه شهر آشوبي
جامهای بود كه بر قامت او دوخته بود
جان عشاق سپند رخ خود ميدانست
و آتش چهره بدين كار برافروخته بود
گرچه ميگفت كه زارت بكشم میديدم
كه نهانش نظری با من دلسوخته بود
كفر زلفش ره دين میزد و آن سنگين دل
در پیاش مشعلی از چهره برافروخته بود
دل بسی خون به كف آورد ولی ديده بريخت
الله الله كه تلف كرد و كه اندوخته بود
يار مفروش به دنيا كه بسی سود نكرد
آن كه يوسف به زر ناسره بفروخته بود
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
يارب اين قلبشناسی ز كه آموخته بود
3 Comments:
There is a place where thou canst touch the eyes
Of blinded men to instant, perfect sight;
There is a place where thou canst say, "Arise"
To dying captives, bound in chains of night;
There is a place where thou canst reach the store
Of hoarded gold and free it for the Lord;
There is a place--upon some distant shore--
Where thou canst send the worker and the Word.
Where is that secret place--dost thou ask, "Where?"
O soul, it is the secret place of prayer!
~ Alfred Lord Tennyson
TiNy
Groanings which cannot be uttered are often prayers which cannot be refused
"الهي لا مهرب منك الا إليك"
TiNy
Post a Comment
<< Home