بیرون پناهگاهش می مانم و درون را نگاه می کنم در حالی که در اطراف از هر سو بمباران سخن دیگران بر سرم میریزد و این مرا نمی ازارد ان چه مرا دلخور می کند فقط دوری اوست...
رود خویشتن را به بستر تقدیر سپردن و با هر سنگریزه ای رازی به نارضایی گفتن !زمزمۀ رود چه شیرین است از تیزه های غرور خویش فرود آمدن و از دل پاکی های سرفراز انزوا به زیر افتادن با فریادی از وحشت هر سقوط !غرش آبشاران چه شکوهمند است و همچنان در شیب شیار فروتر نشستن و با هر خر سنگ به جدالی برخاستن چه حماسه ای ست رود چه حماسه ای ست
وه چه شیرین است رنج بردن پافشردن در ره یک آرزو مردانه مردن وندر امید بزرگ خویش با سرود زندگی بر لب جان سپردن آه اگر باید زندگانی را به خون خویش رنگ آرزو بخشید و به خون خویش نقش صورت دلخواه زد بر پرده امید من به جان و دل پذیرا میشوم این مرگ خونین را
ارغوان ! شاخه ی همخون ِ جدامانده ی من آسمان ِ تو چه رنگ است امروز ؟ آفتابی ست هوا ؟ یا گرفته ست هنوز ؟ من در این گوشه که از دنیا بیرون است آسمانی به سرم نیست از بهاران خبرم نیست آنچه می بینم دیوارست آه ، این سخت ِ سیاه آن چنان نزدیک است که چو بر می کشم از سینه نفس نفسم را بر می گرداند ره چنان بسته که پروازِ نگه در همین یک قدمی می ماند کورسویی ز چراغی رنجور قصه پرداز ِ شبِ ظلمانی ست نفسم می گیرد که هوا هم اینجا زندانی ست
شبی کدام شب ؟ شبی شبی ستاره ای دهان گشود چه گفت ؟ نگفت از لبش چکید سخن چکید ؟ سخن نه اشک ستاره میگریست ستاره کدام کهکشان ؟ ستاره ای که کهکشان نداشت سپیده دم که خاک در انتظار روز خرم است ستاره ای که در غم شبانه اش غروب کرد نهفته در نگاه شبنم است
غنچه با دل گرفته گفت: زندگی لب زخنده بستن است گوشه ای درون خود نشستن است گل به خنده گفت زندگی شکفتن است با زبان سبز راز گفتن است گفتگوی غنچه وگل از درون با غچه باز هم به گوش می رسد تو چه فکر میکنی کدام یک درست گفته اند! با نبود او مگر می توان شکفت!!!
یک روز که خیلی غمگین بودم مجیبم گفت: " هر چیز که پیش می اید اخرش خوبه اگر الان خیلی خوب نیست هنوز به به اخر خود نرسیده" اما امروز من به اخر رسیدم و اخر "خوبی" را بی او نخواهم دید...
دستهایم را از اشک برکه ای ساخته ام و در اینه اش چشمانم را آماده ی تسلیم دیدم بی باوری مرگ بود که جای خود را به باور فراق می داد در حزن تفته ی غروب تابستان و زندگی به خاطر چشمانی عزیزتر از زندگی ادامه می یافت
تصویر تو روی پلکهای من درد میکند هی سعی میکنم که خودرا کیمیا کنم هی دستهای مسگر من درد میکند ... دیر است پس چرادوباره متولّد نمیشوی؟ نام تو روی زبان من درد میکند ...
16 Comments:
بیرون پناهگاهش می مانم
و
درون را نگاه می کنم
در حالی که در اطراف از هر سو
بمباران سخن دیگران
بر سرم میریزد
و
این مرا نمی ازارد
ان چه
مرا
دلخور می کند
فقط
دوری اوست...
رود
خویشتن را به بستر تقدیر سپردن
و با هر سنگریزه ای رازی به نارضایی گفتن
!زمزمۀ رود چه شیرین است
از تیزه های غرور خویش فرود آمدن
و از دل پاکی های سرفراز انزوا به زیر افتادن
با فریادی از وحشت هر سقوط
!غرش آبشاران چه شکوهمند است
و همچنان در شیب شیار
فروتر نشستن
و با هر خر سنگ
به جدالی برخاستن
چه حماسه ای ست رود
چه حماسه ای ست
چه گوارا این آب!
چه گوارا این رود!
بی گمان
مردم بالا ده
چه صفایی دارند...
و تو میدانی ایا
اندر
مرداب دل من
نمی افتد حتی
برگی از یک تصویر؟
وه چه شیرین است
رنج بردن
پافشردن
در ره یک آرزو مردانه مردن
وندر امید بزرگ خویش
با سرود زندگی بر لب
جان سپردن
آه اگر باید
زندگانی را به خون خویش رنگ آرزو بخشید
و به خون خویش نقش صورت دلخواه زد بر پرده امید
من به جان و دل پذیرا میشوم این مرگ خونین را
ای کاش می توانستم
خون رگان خود را
من
قطره قطره
بگریم
تا
باورم کنند
حسرت در رگانم را
چیزی نظیر اتش در جانم
می پیچد...
ارغوان ! شاخه ی همخون ِ جدامانده ی من
آسمان ِ تو چه رنگ است امروز ؟
آفتابی ست هوا ؟
یا گرفته ست هنوز ؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آسمانی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوارست
آه ، این سخت ِ سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پروازِ نگه
در همین یک قدمی می ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز ِ شبِ ظلمانی ست
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
اگر می دانستم پایان آن خنده ها
آن شادی ها
لحظه ها
و حتی گریه هایی که تو میگفتی گلم ..... اینطور است
آن ها را نگه می داشتم
چه سخت است ....روزهای بی تو
کلاغ سیاه می گوید او رفته است ، خیلی وقت است
او رفت و حتی اشکهای من باد و باران و ابر هم نتوانستیم او را
نگه داریم باورم نمی شود ....
شبی
کدام شب ؟
شبی
شبی ستاره ای دهان گشود
چه گفت ؟
نگفت از لبش چکید
سخن چکید ؟
سخن نه اشک
ستاره میگریست
ستاره کدام کهکشان ؟
ستاره ای که کهکشان نداشت
سپیده دم که خاک
در انتظار روز خرم است
ستاره ای که در غم شبانه اش غروب کرد
نهفته در نگاه شبنم است
بعد از او بر هرچه رو کردم
دیدم افسون سرابی بود
انچه می گشتم به دنبالش
وای بر من
نقش خوابی بود!
غنچه با دل گرفته گفت:
زندگی
لب زخنده بستن است
گوشه ای درون خود نشستن است
گل به خنده گفت
زندگی شکفتن است
با زبان سبز راز گفتن است
گفتگوی غنچه وگل از درون با غچه باز هم به گوش می رسد
تو چه فکر میکنی
کدام یک درست گفته اند!
با نبود او مگر
می توان شکفت!!!
و من
افسوس می خورم که چرا و چگونه چون
آن آفتاب روشن
آن نور جاری جوشان عشق من
در شط خون نشست
در لجه جنون
یک روز که خیلی غمگین بودم
مجیبم گفت:
" هر چیز که پیش می اید اخرش خوبه
اگر الان خیلی خوب نیست هنوز به
به اخر خود نرسیده"
اما
امروز من به اخر رسیدم
و
اخر "خوبی" را بی او نخواهم دید...
دستهایم را
از اشک
برکه ای ساخته ام
و در اینه اش
چشمانم را
آماده ی تسلیم دیدم
بی باوری مرگ بود
که جای خود را
به باور فراق می داد
در حزن تفته ی غروب تابستان
و زندگی
به خاطر چشمانی
عزیزتر از زندگی
ادامه می یافت
تصویر تو روی پلکهای من درد میکند
هی سعی میکنم که خودرا کیمیا کنم
هی دستهای مسگر من درد میکند ... دیر است پس چرادوباره متولّد نمیشوی؟
نام تو روی زبان من درد میکند ...
آخر این چه شکستن است
که هر صبح به امید یکی غروب و
هر غروب
خیال صبح دیگری شاید ؟
پرواز كن
تا من
عروجم را
ازين خاك عقيم پس بگير
با تو
آسمان را دگر باره بياد مي آورم
و پرواز را
پرواز كن
تا من...
Post a Comment
<< Home