گاهي بايد رفت و آنچه ماندني ست را جا گذاشت مثل ياد مثل خاطره مثل لبخند رفتنت ماندني و باارزش مي شود وقتي که بايد بروي ، بروي و ماندنت پوچ و بي فايده ست وقتي که نبايد بماني ، بماني
تعجبی ندارد اگر عابران دیگر این همه را نمیبینند، طعمِ عسل را باید از زنبور کارگری پرسید که برای به دوش کشیدن شهد کیلومترها راه را از گلی به گلی پر زده باشد...
دست هایت ماندنی نیست... نوازش هایت شبیه موج ها از این ساحل از تنم می رود..بر می گردد... می رود...بر می گردد.... دلم می خواهد به ایستم رو به رویت و بگویم:یا برو...یا برگرد... اما مگر زیبایی این قصه به همین رفتن و آمدن ها نیست؟... می ایستم در برابر دلم... و می گویم:صبر کن!..بر می گردد...
دست هایت ماندنی نیست... نوازش هایت شبیه موج ها از این ساحل از تنم می رود..بر می گردد... می رود...بر می گردد.... دلم می خواهد به ایستم رو به رویت و بگویم:یا برو...یا برگرد... اما مگر زیبایی این قصه به همین رفتن و آمدن ها نیست؟... می ایستم در برابر دلم... و می گویم:صبر کن!..بر می گردد...
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی ؟
یار با ما بیوفایی میکند بیگناه از من جدایی میکند شمع جانم را بکشت آن بیوفا جای دیگر روشنایی میکند میکند با خویش خود بیگانگی با غریبان آشنایی میکند
ياللي زمان رماني في بحرعنيك ونساني وقالي : انسانـي بحر عنيك يا حبيبي غريـق لكن فيه احلى ليالي زمانـي تهت وتاهت دنيتي منـي بين افراحي .. وبين اشجانـي دنيتي غنــوة .. لأ تنهيــدة .. لأ لأ شيء تاني .. لأ شيءتاني
13 Comments:
گاهي بايد رفت
و آنچه ماندني ست را جا گذاشت
مثل ياد
مثل خاطره
مثل لبخند
رفتنت ماندني و باارزش مي شود وقتي که بايد بروي ، بروي
و ماندنت پوچ و بي فايده ست وقتي که نبايد بماني ، بماني
من از این دلق مرقع به درآیم روزی
تا همه خلق بدانند که زناری هست
تعجبی ندارد اگر عابران دیگر
این همه را نمیبینند،
طعمِ عسل را باید از زنبور کارگری پرسید
که برای به دوش کشیدن شهد
کیلومترها راه را از گلی به گلی پر زده باشد...
دست هایت ماندنی نیست...
نوازش هایت شبیه موج ها از این ساحل
از تنم می رود..بر می گردد...
می رود...بر می گردد....
دلم می خواهد به ایستم رو به رویت و بگویم:یا برو...یا برگرد...
اما مگر زیبایی این قصه به همین رفتن و آمدن ها نیست؟...
می ایستم در برابر دلم...
و می گویم:صبر کن!..بر می گردد...
دست هایت ماندنی نیست...
نوازش هایت شبیه موج ها از این ساحل
از تنم می رود..بر می گردد...
می رود...بر می گردد....
دلم می خواهد به ایستم رو به رویت و بگویم:یا برو...یا برگرد...
اما مگر زیبایی این قصه به همین رفتن و آمدن ها نیست؟...
می ایستم در برابر دلم...
و می گویم:صبر کن!..بر می گردد...
چگونه پیدایت کنم
وقتی به یاد نمی آورم
!چگونه گمت کردم ؟
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد ؟
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی ؟
یار با ما بیوفایی میکند
بیگناه از من جدایی میکند
شمع جانم را بکشت آن بیوفا
جای دیگر روشنایی میکند
میکند با خویش خود بیگانگی
با غریبان آشنایی میکند
ياللي زمان رماني في بحرعنيك
ونساني وقالي : انسانـي
بحر عنيك يا حبيبي غريـق
لكن فيه احلى ليالي زمانـي
تهت وتاهت دنيتي منـي
بين افراحي .. وبين اشجانـي
دنيتي غنــوة .. لأ
تنهيــدة .. لأ
لأ شيء تاني .. لأ شيءتاني
'Life isn’t about getting and having, it’s about giving and being.'
ان سألوك يوما عنى ....وسيفعلون
فقل لهم غادرتنى
فقد كنت ضعيفا
اضعف من الاحتفاظ بامرأة احبتنى بجنون
واحتملت بجنون...وسامحت بجنون
قل لهم غادرتنى ...فقد كنت شرقيا ...
والرجل الشرقى يزهد بامرأة تجاهر بحلمها ونبضها وحرفها ودمعها!!
قل لهم غادرتنى
تلك التى صلت صلاة الحاجة ألف مرة ..فى كل مرة ...اكون انا الحاجه
قل لهم غادرتنى
تلك التى ان كانت على سفر رفعت يديها الى السماء ..
وذكرت اسمى بدعاء لااعرفه....
وان سألتها قالت الدعاء على سفر مجاب
قل لهم غادرتنى المرأة الوحيدة التى أدمنتني
با دلسوزی یاران یکرنگ خود
مرد، با دلی دربند، از مقصد غافل می ماند:
چون در دوستی این بیم را بینی
به کردار کرگدن تنها سفر کن.
Post a Comment
<< Home