کمی بد شده ام
خبر این است که : من نیز کمی بد شده ام
اعتراف اینکه : در این شیوه سرآمد شده ام
پدرم خواست که فرزند مطیعی بشوم
شعر پیدا شد و من آنچه نباید شده ام
عشق برخاست که شاعرتر از آنم بکند
که همان لحظه ی دیدار تو شاید شده ام
شعر و عشق این سو و آن سوی صراط اند که من
چشم را بسته و از واهمه اش رد شده ام
مدعی نیستم اما، هنری بهتر از این؟
که همانی که کسی حدس نمی زد شده ام
12 Comments:
خبر این است که من نیز کمی بد شده ام
اعتراف اینکه : در این شیوه سرآمد شده ام
پدرم خواست که فرزند مطیعی بشوم
شعر پیدا شد و من آنچه نباید شده ام
عشق یرخواست که شاعرتر از آنم بکند
که همان لحظه ی دیدار تو شاید شده ام
شعر و عشق این سو آن سوی صراط اند که من
چشم را بسته و از واهمه اش رد شده ام
مدعی نیستم اما هنری بهتر از این؟
که همانی که کسی حدس نمی زد شده ام
مادرم شاعری و عاشقی ام را که گریست
باورم گشت که گمگشته ی مقصد شده ام
پیرزن گر چه بهشتی ست، دعایم همه اوست
یادم انداخت که چندیست مردد شده ام
یادم انداخت زمان قید مکان را زد و رفت
منِ جامانده در این قرن زمانزد شده ام
مثل آئینه که از دیدن خود می شکند
مثل عکسم که نمی خواست بخندد شده ام
لحظه ها نیش به بلعیدن روحم زده اند
شکل آن سیب که از شاخه می افتد شده ام
همسرم حاصل جمع همه ی آینه هاست
حیف من آنچه که او یاد ندارد شده ام.
مرا کم اما همیشه دوست داشته باش
این وزن آواز من است
رشک برم کاش قبا بودمی
چونکه در آغوش قبا بودهای
مدعی نیستم اما هنری بهتر از این؟
که همانی که کسی حدس نمی زد شده ام
در دست ها ی چه کسی
اسراف می شوی تو
اکنون که من
به ذره ذره ات محتاجم؟
باز آمدم که فکر ترا آب و گل کنم
مادر اجازه است کمی درد دل کنم
مادر اجازه است که چیزی بگویمت
از حس دردناک مریضی بگویمت
از حس دردناک خودم، کودک خرت
اصلاً بلای بد شده این بچه بر سرت
هرگز بنای کاخ امیدت نبوده ام
دستی به روی موی سپیدت نبوده ام
افتاده ام میان بلاهای روزگار
کس نیست یک صدا بزند های روزگار!
مادر غمی بزرگ دلم را گرفته است
تقدیر شوم من پی خوبی نرفته است
میخواستی که سایۀ روی سرت شوم
فرزند نیک سیرت و نام آورت شوم
میخواستی که مرد بزرگی شوم، نشد
بُرنده مثل پنجۀ گرگی شوم، نشد
من مرد روزگار خودم هم نمی شوم
پی برده ام به این که من آدم نمی شوم
مادر! گپی برای من از زنده گی نگو
دیگر نیاز نیست به تحقیق و جستجو
من مو به مو تمام جهان را شناختم
یعنی که درد های کلان را شناختم
گاهي نياز داريم بي خيال شويم ؛
بي خيال گذشته
بي خيال آينده
بي خيال احساس،
بي خيال اگرها و شايدها
گاهي لازم است
بگوييم هر چه باداباد ... !
حالم شبیه لرزهی گنجشکِ روزِ سرد
آرامشاش بههم زده از منتهای درد
یک لحظه خواستم.
چون کودکی که ناشیانه دست در آتش فرو بَرَد
خواستم تو را
آن سطرها گذشت و
حالا
این پیریِ مدام
مرگ را زیبا کرده است
آنقدر
که کوهِ کنارِ خانهام
حتی اگر آتشفشان کند
از ایوان و غروب و قهوهای که تازه ریختهام
نخواهم گذشت
من که با ماه
از پنجرهات میآمدم
روزهاست
پشت پیغامگیر
گیر کردهام
دردیست
دردیست
دردیست
خونت جوان بماند و
پایت پیر شود
شکل آن سیب که از شاخه می افتد شده ام
من نمیدانم در اینجا دست در دست کدامین دوست باید داد/ دشنه در کتف کدامین خلق باید کرد/ جام بر جام که باید زد؟ من نمیدانم چه باید کرد؟ من نمیدانم چه باید گفت؟/ ماندهام در شب، در کلاف کوچههای تنگ، کورمال و دست بر دیوار، تا کدامین راه، میگشاید روزنی در اینهمه بنبست؟
ای همدم روزگار چونی بی من
ای مونس وغمگسار چونی بی من
من با رخ چون خزان زردم بیتو
تو با رخ چون بهار چونی بی من
Post a Comment
<< Home