من نمیدانم در اینجا دست در دست کدامین دوست باید داد
دشنه در کتف کدامین خلق باید کرد
جام بر جام که باید زد؟ من نمیدانم چه باید کرد؟
من نمیدانم چه باید گفت؟
ماندهام در شب، در کلاف کوچههای تنگ، کورمال و دست بر دیوار
تا کدامین راه، میگشاید روزنی در اینهمه بنبست؟
16 Comments:
جز من، اَگَـرت عاشق و شیــداست، بگو
وَر میــلِ دلـت، بـه جانــب ماســــت، بگو
وَر هیـــــچ مَـــرا در دل تــو جــاسـت، بگو
گر هست بگو،
نیــــست بگو،
راســـــت بگو
راســـــت بگو
راســــت بگو!
درد عشقی کشیدهام که مپرس زهر هجری چشیدهام که مپرس
گشتهام در جهان و آخر کار دلبری برگزیدهام که مپرس
آن چنان در هوای خاک درش میرود آب دیدهام که مپرس
من به گوش خود از دهانش دوش سخنانی شنیدهام که مپرس
سوی من لب چه میگزی که مگوی لب لعلی گزیدهام که مپرس
بی تو در کلبه گدایی خویش رنجهایی کشیدهام که مپرس
همچو حافظ غریب در ره عشق به مقامی رسیدهام که مپرس
چه دانم های بسیار است ولیکن من نمیدانم که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون
گفتی به ناز « بیش مرنجان مرا ، برو! »
آن گفتنت که «بیش مرنجانم» آرزوست
ای دل چه اندیشیدهای در عذر آن تقصیرها
زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا
زان سوی او چندان کرم زین سو خلاف و بیش و کم
زان سوی او چندان نعم زین سوی تو چندین خطا
نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم؟
در این سراب فنا چشمهی حیات منم؟
وگر به خشم روی صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آیی که منتهات منم؟
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
که نقش بند سراپردهی رضات منم؟
نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای با صفات منم؟
نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو
بیا که قوت پرواز و پر و پات منم؟
نگفتمت که ترا ره زنند و سرد کنند
که آتش و تبش و گرمی هوات منم؟
نگفتمت که صفت های زشت در تو نهند
که گم کنی که سر چشمهی صفات منم؟
نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت
نظام گیرد خلاق بی جهات منم؟
اگر چراغ دلی دان که راه خانه کجاست
وگر خدا صفتی دان که کدخدات منم
هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد
وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد
آن کس که دلی دارد آراسته معنی
گر هر دو جهان باشد در پای یکی ریزد
ای ساقیا مستانه رو ، آن یار را آواز ده
گر او نمیآید بگو ، آن دل که بردی باز ده
افتادهام در کوی تو ، پیچیدهام بر موی تو
نازیدهام بر روی تو ، آن دل که بردی باز ده
بنگر که مشتاق توام ، مجنون غمناک توام
گرچه که من خاک توام ، آن دل که بردی باز ده
ای دلبر زیبای من ، ای سرو خوش بالای من
لعل لبت حلوای من ، آن دل که بردی باز ده
ما را به غم کردی رها ، شرمی نکردی از خدا
اکنون بیا در کوی ما ، آن دل که بردی باز ده
تا چند خونریزی کنی ، با عاشقان تیزی کنی
خود قصد تبریزی کنی ، آن دل که بردی باز ده
از عشق تو شاد آمدم ، از هجر آزاد آمدم
پیش تو بر داد آمدم ، آن دل که بردی باز ده
دگر سخنی نیست...
گر سخنی هست، رمقی نیست...
هر چه هست طعم گس خاطره است...
آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد
تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت
دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت
قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت
مرغ دریا خبر از یک شب توفانی داشت
گشت و فریاد کشان بال به دریا زد و رفت
چه هوایی به سرش بود که با دست تهی
پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت
بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید
قلم نسخ برین خط چلیپا زد و رفت
دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول
چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت
همنوای دل من بود به هنگام قفس
ناله ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت
گره ي عشق تو را هيچ كسي باز نكرد
تو خودت خواسته بودي كه معما بشوي
مي تواني فقط از زاويه ي يك لبخند
در دل سنگترين آدمها جا بشوي
باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان
کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم
بر سر شطرنج چُست است اين غراب
تو مبين بازي به چشم نيم خواب
بر سر شطرنج چُست است اين غراب
تو مبين بازي به چشم نيم خواب
دل و دین و عقل و هوشم همه را بر آب دادی
ز کدام باده ساقی به من خراب دادی
چه دل و چه دین و ایمان همه گشت رخنه رخنه
مژههای شوخ خود را چه به غمزه آب دادی
دل عالمی ز جا شد چه نقاب بر گشودی
دو جهان به هم بر آمد چه به زلف تاب دادی
در خرمی گشودی چه جمال خود نمودی
ره درد و غم ببستی چه شراب ناب دادی
ز دو چشم نیم مستت می ناب عاشقان را
ز لب و جوی جبینت شکر و گلاب دادی
همه کس نصیب خود را برد از زکات حسنت
به من فقیر و مسکین غم بیحساب دادی
همه سرخوش از وصالت من و حسرت و خیالت
همه را شراب دادی و مرا سراب دادی
ز لب شکر فروشت دل “فیض” خواست کامی
نه اجابتی نمودی نه مرا جواب دادی
دل چو رو گرداند برگرداندن او مشکل است
روی دل تا برنگردیده ست برگردان مرا
Post a Comment
<< Home