خانه دوست کجاست؟” در فلق بود که پرسید سوار. آسمان مکثی کرد. رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت: “نرسیده به درخت، کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است میروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در میآرد، پس به سمت گل تنهایی میپیچی، دو قدم مانده به گل، پای فواره جاوید اساطیر زمین میمانی و تو را ترسی شفاف فرا میگیرد. در صمیمیت سیال فضا، خشخشی میشنوی: کودکی میبینی رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور و از او میپرسی خانه دوست کجاست.”
هان ای شب شوم وحشت انگیز تا چند زنی به جانم آتش ؟ یا چشم مرا ز جای برکن یا پرده ز روی خود فروکش یا بازگذار تا بمیرم کز دیدن روزگار سیرم دیری ست که در زمانه ی دون از دیده همیشه اشکبارم عمری به کدورت و الم رفت تا باقی عمر چون سپارم نه بخت بد مراست سامان و ای شب ،نه توراست هیچ پایان
با گریه های یکریز یکریز مثل ثانیه های گریز با روزهای ریخته در پای باد با هفته های رفته با فصل های سوخته با سالهای سخت رفتیم و سوختیم و فروریختیم با اعتماد خاطره ای در یاد اما آن اتفاق ساده نیفتاد
ای تصویر هستی چه زود بر بوم خاک نقش بستی ! ؟ اکنون دستهایم را می گشایم و به استقبال دستهای خزان می شتابم چرا که بهار در دستهای تو رفت . چرا که مرگ از رفتن تو زندگی یافت
ای که از این قفس می پری رخت به بالای فلک می بری زندگی تازه ببین بعد ازین چند ازین زندگی سرسری؟ جامه این جسم غلامانه بود بافته اند از صفتت مشتری مرگ حیاتست و حیاتست مرگ عکس نماید نظر کافری سوخت در این اخر دنیا دلت باز رهید از خر و خرخری خانه تن گر شکند هین منال خواجه! یقین دان که ز زندان رهی .... این مثنوی را ماه رمضان زنده یاد مجیبم برایم خواند
ای لحظه ی شگفت عزیمت بعد از تو هر چه رفت در انبوهی از جنون و جهالت رفت بعد از تو پنجره که رابطه ای بود سخت زنده و روشن میان ما و پرنده میان ما و نسیم شکست شکست شکست
قصه ا ی است درون من ، میان راهروهای خیال این قصه من هستم روزی کسی آمد میان خواب زندگیم عاشق تادراین قصه بماند ، تاانتهای دلشورره های بارانی اش دراین قصه خواهد ماند
20 Comments:
باز تصویر اوست
در دل من
یا که من
گاه به گاهی دلتنگی می کنم
...
به جست و جوی تو
بر درگاه ِ کوه میگریم،
در آستانه دریا و علف.
به جستجوی تو
در معبر بادها می گریم
در چار راه فصول،
در چار چوب شکسته پنجره ئی
که آسمان ابر آلوده را
قابی کهنه می گیرد.
چه بارانی ست در بیرون این اتاق؟
باران؟
ابرهای همه غم های تاریخ
یک باره بر سرم باریدن گرفته اند
...
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند
قاصدک !
هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ،
اما ،اما.
گرد بام و در من.
بی ثمر می گردی ...
آيا هنوز هم
ديوار كوچه آن خانه
از اشك هاي هر شبه من
نمناك مانده است ؟
خانه دوست کجاست؟” در فلق بود که پرسید سوار.
آسمان مکثی کرد.
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
“نرسیده به درخت،
کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است
میروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در میآرد،
پس به سمت گل تنهایی میپیچی،
دو قدم مانده به گل،
پای فواره جاوید اساطیر زمین میمانی
و تو را ترسی شفاف فرا میگیرد.
در صمیمیت سیال فضا، خشخشی میشنوی:
کودکی میبینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او میپرسی
خانه دوست کجاست.”
هان ای شب شوم وحشت انگیز
تا چند زنی به جانم آتش ؟
یا چشم مرا ز جای برکن
یا پرده ز روی خود فروکش
یا بازگذار تا بمیرم
کز دیدن روزگار سیرم
دیری ست که در زمانه ی دون
از دیده همیشه اشکبارم
عمری به کدورت و الم رفت
تا باقی عمر چون سپارم
نه بخت بد مراست سامان
و ای شب ،نه توراست هیچ پایان
ديشب ماهم باز در خواب
. كنار پنجره نشسته بود.
دسته گلی از مهتاب را.
بی اشاره من.
بر طاقچه دلم نهاد ...
با گریه های یکریز
یکریز
مثل ثانیه های گریز
با روزهای ریخته
در پای باد
با هفته های رفته
با فصل های سوخته
با سالهای سخت
رفتیم و
سوختیم و
فروریختیم
با اعتماد خاطره ای در یاد
اما
آن اتفاق ساده نیفتاد
:در میان اشک ها پرسیدمش
خوش ترین لبخند چیست؟
چشمه ای در چشم مشکینش شکفت
:گفت
لبخندی که عشق سر بلند
وقت مردن بر لب مردان نشاند
من زجان بخریدمش
ای تصویر هستی
چه زود بر بوم خاک
نقش بستی ! ؟
اکنون
دستهایم را می گشایم
و به استقبال دستهای خزان
می شتابم
چرا که
بهار
در دستهای تو
رفت .
چرا که
مرگ
از رفتن تو
زندگی یافت
من با دل شكسته
آئينه به گرد نشسته
هنوز هم
گستردگي بستراين رود خسته را
تا دور دست بيشه آن سوي رود
مي بينم
ای که از این قفس می پری
رخت به بالای فلک می بری
زندگی تازه ببین بعد ازین
چند ازین زندگی سرسری؟
جامه این جسم غلامانه بود
بافته اند از صفتت مشتری
مرگ حیاتست و حیاتست مرگ
عکس نماید نظر کافری
سوخت در این اخر دنیا دلت
باز رهید از خر و خرخری
خانه تن گر شکند هین منال
خواجه! یقین دان که ز زندان رهی
....
این مثنوی را ماه رمضان
زنده یاد مجیبم
برایم خواند
نـماز شام غریبان چو گریه آغازم
بـه مویههای غریبانـه قصـه پردازم
بـه یاد یار و دیار آن چنان بـگریم زار
کـه از جهان ره و رسم سـفر براندازم
از رنجی خسته ام که از آن من نیست
بر خاکی نشسته ام که از آن من نیست
با نامی زیسته ام که از آن من نیست
از دردی گریسته ام که از آن من نیست
از لذتی جان گرفته ام که از آن من نیست
به مرگی جان می سپارم که از آن من نیست.
کـشـتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گـشـت هر گوشه چشم از غم دل دریایی
ای لحظه ی شگفت عزیمت
بعد از تو هر چه رفت در انبوهی از جنون و جهالت رفت
بعد از تو پنجره که رابطه ای بود سخت زنده و روشن
میان ما و پرنده
میان ما و نسیم
شکست
شکست
شکست
قصه ا ی است درون من ،
میان
راهروهای خیال این قصه من هستم
روزی کسی آمد میان خواب زندگیم
عاشق
تادراین قصه بماند ،
تاانتهای دلشورره های بارانی اش دراین قصه خواهد ماند
باز پاییز است
باز فوج قمریان برگ
و آشیان شاخساران را
به حسرت
ترک گفتن شان
Post a Comment
<< Home